جهان ما همه خاک است و پی سپر گردد


ندانم اینکه نفسهای رفته بر گردد

شبی که گور غریبان نشیمن است او را


مه و ستاره ندارد چسان سحر گردد

دلی که تاب و تب لایزال می طلبد


کرا خبر که شود برق یا شرر گردد

نگاه شوق و خیال بلند و ذوق وجود


مترس ازین که همه خاک رهگذر گردد

چنان بزی که اگر مرگ ماست مرگ دوام


خدا ز کردهٔ خود شرمسار تر گردد